غم عشق -قسمت 19
love sorrow
درباره وبلاگ


سلام به همگی .من سحر هستم و 20 سالمه .امید وارم از داستانم خوشتون بیاد و لذت ببرید . لطفا قبل از رفتن نظر یادتون نره

پيوندها
فیس بوک چت
گلدیس چت
جیز چت
آهو چت
پاراداکس چت
ماه چت
آرامیس چت
چاقالو چت
دلناز چت
تهران چت
یاهو چت
ناناس چت
آریا فیس
برمودا چت
فیس بوکی
چت روم
دل نوشته
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غم عشق و آدرس lovesorrows.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 1001
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 82
تعداد آنلاین : 1


.:|فیس ـنما|:.

<


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 1001
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 82
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
سحر

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : سحر

درو خواستم ببندم اما درو فشار داد و نزاشت ببندم ..اونقدر زورش زیاد بود که اومد تو و درو پشت سرش بست منم جیغم نمیومد ...از ترس اشکام ریخت

وای خدا اما اون ... اون از کجا منو پیدا کرد؟

بدون گفتن چیزی هی عقب عقب اومدم که خوردم به دیوار

اون ...اون... بابام بود ...اصلا آمادگیه دیدنشو نداشتم اونم وقتی که تنهامو تو خونه ی امیر رضا.

بابام نشست روی مبل منم هی با چشای خیسو هق هق نگاش میکردم که با اون صدای کلفتش گفت

-:عجب خونه ای داره این پسره ....چرا خونه نیست؟

بابام هی سوال میپرسید اما من جواب نمیدادم

خلاصه بعد چنتا سوال داد زد سرمو با عصبانیت گفت:

-: زندگی با اون چه فرقی با زندگی با خونوادت داشت؟

من: بابا ولی من عاشق امیر رضام.

-: عشق؟ عشق براشما تازه واردا چه معنی داره؟

من: اما بابا...

-: وسایلاتو جمکن باید برگردی خونه.

من: بابا...!!!

-: چیه نکنه تو هم مثل فیلما ازش حامله ای؟

من: خوب ... راستش...آره.

-: چی؟آره؟...تو دیگه برا من آبرو نمیزاری

من: بــــــابـــــــا.....

دستمو گرفتو کشید سمت در ....منم همش گریه میکردمو دستمو میکشیدم....

فک کنم چون به خودم زیاد فشار آوردم یه هو خونریزی کردمو انگار یکی با توپ بسکتبال محکم زد تو شکمم ....با اون درد کریم بند اومد ...چشامو بستمو بی صدا با لبام میگفتم امیر رضا...بهار ...اهورا(نینیم)

...سپهر....پگاه ....آخ....

صدای بابامو میشنیدم که یه چیزایی از بیمارستانو نمیدونم این چیزا میگفت

درد تمام بدنمو گرفتو همه جا سفید شد.

****از زبون سپهر****

پیش دوستام بودم که سحر بهم زنگ ز.

من: الو سلام آجی کوچول.

بابا ! : آجیو زهر مار ...بیا بیمارستان سحر از هوش رفت.

من:هـــــــا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟(طفلی بچه هنگ کرد)

بابا: بیا بیمارستان_____

زود خودمو رسوندم بیمارستانو رفتم سمت بابام .

تا رسیدم بهش زد تو گوشم که پهن زمین شدم....بعدم دستمو گرفتو بلندم کرد .

سعی کردم هیچی نگم که باز نزنه...ولی به خاطر سحر مجبور شدم.

من: بابا سحر چیشد؟

بازم زد تو گوشم البته اونوری...ایندفه دستمو نگرفتو بلندم نکرد.

بابام: تو چه برادری هستی که نمیدونی پیش خواهرت چی میگذره؟

من: اما بابا من هر روز پیششم.

بابام: پس چرا امروز تو خونه تنها بود؟

8888888888888888888888888888888888888888888888888888

ادامه داره ...شمارو جون هرکی دوس دارید نظر بدید .هرکدومتون چتنا نظر نتفاوت بزارید

شرمنده کم نوشتم آخه چنبار پرید

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: